هم سلولی...
روزهای خوبی که در راه بودند یا سقط یا مرده به دنیا امدند/ در دسترس نباشی بهتر است تا من پشت خط باشم و تو با دیگری/ تهی شده ام از تو این روزها انقلاب میکنم صبوری را/ ادم های دنیای من فعل هایی را صرف میکنند که برایشان صرف داشته باشد/ همدم تن هایی ها باش نه همدم تن هایی که تنت را برای یک شب می خواهند/ درد دل که می کنی ضعف ها را توی سینی میگذاری و تعارف میکنی بر میدارتد تیز میکنند...... تیغ میکنند تا به روحت بزنند/ قبول دارم کهنه شده ام انقدر کهنه که میشود روی گرد و خاکم یادگاری نوشت بنویس وبرو/ مرا میان بازوانت مومیایی کن شاید هزار سال بعد باستان شناسی از عاشقانه های دستانت رمز گشایی کند/ چهار فصل کامل نیست هوای تو هوای دیگریست/ سراغ مرا هیچ کس نمی گیرد مگر که...... نیمه شبی... غصه ای.... غمی.... چیزی.... هر روز صفحه ی نیاز مندی ها را زیر ورو میکنم می دانم بالا خره یک روز به من لعنتی نیاز پیدا می کنی/ دلم تاب می خواهد ویک هل محکم /که دلم هری بریزد پایین هر چه را در خودش تلمبار کرده. انقدر نفس میکشم تا تمام شود همهی نفس هایی که هی سراغ تو را میگیرند. وقتی تمام احساس دل تنگییت را با یک به من چه پاسخ میگیری به کسی چه که چقدر تنهایی/
نظرات شما عزیزان:
گاهے בلــش مےخواهـــد،
کسے موهایـــش را نــوازش בهــב و آرام زیر گوشــش بگویــב :
בوستـــــت בارم. . . !